دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود


من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود

می رفت آن سوار و بر او بود چشم من


می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود

سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت


این یار خانه سوخته را اینقدر نبود

دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا


یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟

خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم


باری ز آب دیده ام این درد سر نبود

دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت


معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود

بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت


چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود

پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک


از روزگار تیره من تیره تر نبود

خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟


چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود